زمستان امسال، سرد بود؛ خیلی سرد. و بدتر از این همه سرما، تلخی اش بود. از سرمای من کوچک، تا اتفاقات تلخ برای مردم بزرگ این سرزمین: از رفتن بزرگترین وزنه حفظ تعادل و بی رقیب شدن در فشارها، تا حوادث آتش سوزی و بهمن و نعمت باران که با بی تدبیری ها، شد مصیبت و پر از خسارت سیلاب. از سرمایسخت و برف های نزدیک به متر تا قطع برق و گاز و آن همه غبار و خاک بر استان بوی نف.ت و بی د.لار.......
و بین این همه خبرهای پر از درد، برای من سردترین زمستان بود. خانه ام از همه سالها سردتر - حتی ازآن زمستان سخت آخر زندگی مشترک که لااقل خانه گرم بود، اگر دلم یخ زده بود از قهر و تنهایی. و دل که به امید گرمایی که دستهای یخ کرده اش را پناه دهد، گرم شده بود و آن چنان واهی یخ کرد و پژمرد. بعد هم در عین نگرانی تصمیم اشتباه جراحی عموی محترم، خبر رفتن پسردایی جوان در غربت، که کل ساعتهای دیدارش در این بیست و هشت سال، به اندازه انگشتان دست بود و البته رهایی اش از تمام درد کشیدنهای این چند ماه اخیر....
و البته که هر بار شنیدن و دیدن رنج بیماران جوان، مرا یاد تو می اندازد و تنهایی ات در مراقبت و همراهی بیمار عزیزت و البته نگرانی و نگرانی...ٍ راستی شرمنده که اینحا "تو" هستی، اگر از "شما" بگویم، همه می فهمند که برایم " شما " ماندی و آن همه دور، وقتی دلم می خواست "تو" باشی و نزدیکتر از من، به من ....
برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 21