سر در گم... + پ.ن جدید

ساخت وبلاگ

چهارشنبه 22 اسفند 1397 ساعت 06:38

حس های عجیب و متناقضی دارم. از یک طرف از این همه توجه و علاقه، خوشحال و هیجان زده ام؛ از طرفی از این همه فاصله و فریاد عقل؛ ناراحت و در اذیت. نمیدونم بعد از این همه تکه های رمانتیک و علائم، اگر کار به حرف مستقیم برسه ، چطور باید پیش برم. نمیدونم چطور باهاش رو به رو بشم چون واقعا خوبه و دلم نمیخواد به خاطر این فاصله عمیق عقلی و سنی، ناراحتش کنم؛ نمیدونم وقتی از گذشته براش بگم و بفهمه که وسط شناسنامه ام یک مهر - و البته در واقع دو تا مهر - هست، چه واکنشی نشون میده؛ اما میدونم که راهی جز این ندارم. انگار باید با تمام واقعیت؛ حمله کنم بهش.....

همه اینها به کنار، از خودم واقعا نا امید شدم. از این که با این سن و سال و تجربه و اییییین همه ادعا؛ هنوز این همه خام هستم! از این که از رو در رویی بعد از اولین بیت شعر عاشقانه کاملا با منظور؛ این همه هراس داشتم، از داغ شدن صورت و گل انداختن های پی در پی صورت، از این که علیرغم مخالفت قاطع و البته درست عقل، دلم این همه به جوش اومده و حتی توی تصوراتم جلوتر میرم، از خودم، از خودم و از خودم......

مقدمه پ.ن: "تو" دیگر در واقع یک نام است برای گفتن از یک شخص مخاطب خاص نیست!

پ.ن. شرح: با "تو" همه چیز خیلی خوب پیش رفت، علیرغم اون همه فاصله. بعد از هفت سال جدایی و مجردی، یک نفر تونست. دل من رو بلرزونه و فکرم رو به زندگی مشترک امیدوار کنه. البته که اختلافات و مشکلات، عمیقتر از تفاهم ها بودند و ماجرای ما به جایی نرسید، اما یک چیزی همیشه برام عجیب بود و بی اغراق، روی نتیجه نهایی، کم تاثیر نبود.

"تو" موقع حرف زدن از آینده، تقریبا محال بود از ضمیر ما یا فعل جمع استفاده کنه: انشاله قسمت بشه برید شیراز، فلان جا رو ببینید، انشاله در آینده فلان چیز برات پیش بیاد، برید، سفر کنید، بخرید، بخورید،.... مخاطب دوم شخص البته با ضمیر جمع. در مورد خودش هم اگر حرفی بود، غالبا از ضمیر اول شخص مفرد.... و این همیشه من رو اذیت می کرد که یعنی هیچ حس/ امید/ شوق/ برنامه ای برای آینده مشترک، حتی توی ذهن تو نیست؟.....

 حالا برعکس، این جوان تازه از راه رسیده، بدون این که خارج از چند تا شعر و نشانه کاملا هدف دار اما غیر مستقیم حرفی زده بشه، همه حرفهاش با فعل مشترک هست: دوم شخص جمع! وسط شلوغی کار و داد و بیداد من، یک دفعه میگه انشاله بریم تئاتر فلان یک کم بخندیم اعصابتون آروم بشه. حرف سفر میشه، انشاله بریم یک سفر خوزستان، ببینید چقدر خوبه. حرف دلار میشه، میگه توی فرودگاه که خواستیم بریم، تحویلم میدی..... مطمئنا بزرگتر از اون شدم که به حرف کسی اعتماد کنم، اما من این همه اشتیاق رو کجای دلم بذارم؛ با این همه اختلاف سن؟!! 

کاش اشتباه کرده باشم......

من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 8 فروردين 1398 ساعت: 0:36