حیف و صد حیف ....

ساخت وبلاگ


زیارت/ عبادت یا اصلا هر کاری؛ مثلا همین نوشتن، حس و‌حال خودش رو می طلبه. بعضی وقتها حالت مساعد اون کار هست و فضا هم مناسب هست یا حتی نیست، اما حال تو غلبه می کنه و بهترین وضعیت اون کار رو اتفاق می افته. بعضی وقتها نیست و همه شرایط رو هم مهیا کنی،اون طوری که باید نمیشه که نمیشه......

زیارت چهارشنبه شب ما توی مشهد، یکی از اون وقتها بود که حس و حال و بخت و ... همه چیز مساعد بود و هر لحظه اش؛ هزار بار بود. از کار رفته بودیم هتل. آقایون همکار رفتند استراحت و من هم رفتم پیش ققنوس جانم. بعد اومدیم که بریم حرم. بعد مدتها، چادر مشکیم رو سرم کردم: چه آشنا و چه غریب..... ساعت هشت جلوی حرم از هم جدا شدیم و قرارمون بود ساعت نه و نیم. همه وجودم شوق بود. یاد زیارت های دو نفره و همه دعواها و خوشی های سفرهای مشهد با همسرجان سابق، تند و تند از جلوی چشمم رد شد. تند و تند رفتم داخل. اون سقف های با عظمت و آینه کاری های زیبا و خود ضریح...... تنددتند زیر لب شکر خدا رو می گفتم و آرزوی سلامتی همه بیمارها رو داشتم؛ بیشتر از همه هم سلامتی بابا و مامانم. حس کردم ضریح اونقدر خلوت هست که بشه نزدیک شد و خودم رو به دل جمعیت زدم و یکی دو دقیقه بعد، رسیدم اون جلو. شعف بود و شادمانی. اونقدر اونجا موندم ( یا به عبارتی موندانده شدم، چون راه برگشت نبود!) که فرصت کنم همه رو دعا کنم و با شوق، شکر بگم. حتی تونستم گوشی دربیارم و اون همه نزدیک، از داخل ضریح و پولهای نذری، عکس بندازم. بعد هم نماز توی اون گوشه خاص و دقایق طولانی زل زدن به ضریح و قلبی که وسط جمعیت بود و با تمام توانش؛ با معبودش حرف می زد؛ شکر می گفت و ازش درخواست می کرد.......

بعد زیارت، انگار چند تن سبکتر شده بودم.کاش همون شب پرواز برگشت بود و با همون حال خوب برگشته بودم.......

زیارت فردا صبح و فردا عصرش، کاملا برعکس بود: از اون وقتها که آدم یک من میره و صد من بر می گرده. میری سمت حرم، شلوغ و همه جا صدای بلندگوی سخرانی. میخوای تمرکز کنی، صدای فریاد جناب سخنران نمیذاره. میخواهی به حرفهاش گوش بدی، چنان داره به دولت می تازه و از ظلم دپلت به علما میگه و از عاشقان حرم امام حسین مایه میذاره برای سرکوفت به مرذم عادی، که حالت بد میشه. اون قدر که حتی قید نماز جماعت ظهر رو میزنی و میایی بیرون. توی حیاط هم صدای نکره خطیبی هست که از فروش زن و بچه میگه در قیاس با فروش دین مردم. آخه شما دیگه آبرویی برای دین خدا گذاشتید که تازه با فروش زن و بچه هم قیاس می کنید؟..... با اعصاب خرد، میزنم بیرون با غیض چادرم رو بر می دارم و میرم سمت بازار رضا تا شاید دیدن اون همه رنگ و عطر، حواسم رو پرت کنه؛ اما بازار پر جمعیت بی رونق و اووووون همه جنس چینی؛ از مهر و سجاده تا نقل و دمنوش خارجی‌ حالم رو بدتر می کنه.......بعد از ظهر که با همکارها می آییم، بیشتر توی صحن های مختلف می گردین و کمتر حس زیارت هست. اگر صدای بلندگو مزاحم نبود، شاید نشسته یاسین خوندن توی صحن؛ می توتست حالم رو بهتر کنه.......

عصر بچه ها رفتن سمت فرودگاه و من هم اتاق رو تحویل داده بودم، یک کم توی مغازه ها میگردم و دم مغرب باز میام سمت حرم. غرپب پنج شنبه هست و حسابی شلوغ. ساعت شش قرار هست فامیل جان رو ببینم و برای همین قصد زود بیرون زدن، ترجیح میدم برم طبقه پایین. دست بر قضا می فهمم که اونجا نماز جماعت عربی هست. چاره ای ندارم و یک گوشه خلوت انتخاب می کنم و تنهایی نماز می خونم. قرآن دستم می گیرم و سعی میکنم با خدا خلوت کنم. اما صدای وحشتناک سخنران، اون هم به عربی، اعصابی برام نمیذاره. از اون جالبتر؛ شعار مردم اون پایین هست که به عربی برای طول عمر و انقلاب و ...... با حال خراب میزنم بیرون، توی خیاط باز یک سخنران دیگه و صدای آزارنده فریادش.......

با خودم فکر می کنم که چرا جایی که آدمها میخوان با خودشون و خداشون تنها باشن، عبادت کنن، فکر کنن و با خدا حرف بزنن؛ باید این همه پر سر و صدا و حرف و البته از نوع جهت دار سیاسیش باشه؟! توی خانه خدا / مسجد پیامبر، جز صدای اذان در اوقات پنج گانه و صدای نماز جماعت، هیچ وقت هیچ وقت؛ نه سخنرانی هست، نه پخش دعا و ..... ( البته به حز نماز جمعه که من نرفته بودم البته) اونجا آدم میتونه ساعتهای طولانی در آرامش بنشینه و قرآن بخونه یا با خودش و خدا خلوت کنه، اما توی حرم امام رضای خودمون؛ با این همه شکوه و زیبایی و ساختمانهای قشنگ و صحن های تو در تو و حیاط های دلباز.......... خدایا، ما رو هیچ وقت به حال خودمون؛ تنها رها نکن.....




من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 14 آذر 1397 ساعت: 12:26