همکار، دوست می شود آیا؟!...

ساخت وبلاگ

خیلی قبلتر  از اون که پام به محیط کاری برسه، خانم دکتر جان استاددو خیلی های دیگه، میگفتن یادتون باشه ارتباطتون توی محیط کاری و همکارها تحت کنترل باشه و صمیمانه نشه. سعی کردم پرهیز کنم و فاصله نگه دارم و دقیقا هر جا که بیخودی اعتماد کردم و نزدیکتر شدم، ضررش رو هم دیدم؛ از هر کسی هم در حد و‌سطح خودش. کم پیش اومده که همکاری مثل دوست بشه و‌مورد اعتماد. حالا دقیقا با همین استدلال، از قرارهای همکارها هم غالبا گریزان بودم. از قرار رستوران فلان سال اون چهار خانم گرفته تا مهمانی های زنانه در منزل و دیدارهای خانوادگی. حالا البته گاهی از دعوت مجلس عروسی نمیشه گذشت! و البته افطاری یا اکران سینما که برای کل خانواده همکاران بوده حسابش جداست. هرچند که همکاران عزیزی بوده اند که دقیقا از وقتی دیگه همکار نبودیم، مهمانشان هم بوده ایم و  حتی همسفر حج هم شده ایم.

از طرفی، "خانه" هم حرمت داره برام. نه به راحتی اجازه میدم کسی به خونه ام وارد بشه، متقابلا به راحتی هم خونه هرکسی پا نمیذارم که با ورود به حریمش، اجازه نزدیکتررشدن بهم رو پیدا کنه. خلاصه که علیرغم ظاهر معاشرتی و حتی غالبا آماده به کمک بودن برلی مشکلات آدمها، اخلاق های خاص خودم رو دارم و به راحتی نمیذارم کسی مرزهام رو پشت سر بگذاره. و البته که بری از اشتباه هم نبوده و نیستم، اما سعی کردم پایبند اصولم باشم.....

 

حالا در این شرکت جانمان، خانم همکار بسی اعتقاد به مهمان بازی دارند. دفعه قبل رو از دستمون درد رفت و به بهانه زیارت قبولی کربلا، و رساندن ارزاق در فریز یخ زده شان که در زمان سفرشان شرکت داده بود، با دوست جانمان رفتیم عید دیدنی. بعد از آن هی گفتند با فلانی بیایید و ما پیچاندیم. با سایررمهمانها هم که دعوت کردند، با به نوع دیگری نرفتیم تا دیگه کم کم از ما نا امید شدند! آخرین بار که مهمونی داشتند، از چیزی تعریف کرد یک دفعه گفتند تو که نیومدی و بعدذاز دیدن تعجب ما، یادشون اومد توجیه کنند که عجله ای شد و فرصت دعوت  ما رو پیدا نکردند! درسته که گله شنیدن به خاطر شرکت نکردن در مراسمی که دعوت نشدی جای ناراحتی داره، اما بنده یک نفس راحت کشیدم که خدا رو شکر که بی خیال حضور ما در جمعشون شدند...

حالا همکار محترم بعد از ازدواجشون که یک جورایی پرش از قعر چاه به نوک قله توچال به تظر می اومد از نظر مالی، کم کم رفتارش عوض شد. خب به هرحال این خیلی خوبه که بعد از این همه سال فشار و سختی زندگی، بالاخره شرایط طوری شد که نگران گذران زندگیش نباشه و از خانه چهل متری، سر از آپارتمان چند صد متری توی دربند دربیاره و آخر هفته ها یکی در میون یا ویلای لواسان باشن، یا ویلای شمال. اما این که طی کمتر از چهار ماه، یک دفعه این تغییر شرایط زندگی، از آدم یک آدم دیگه ای بسازه و نگاهش به دیگران این همه اززبالا به پایین بشه و هر حرکتش اشاره ای بشه به اوضاع مالی خوب و دارایی ها و پز لوازم لوکس خونه، دیگه قابل قبول نیست! بعد هم به بهانه شیرینی عروسی، مهمانی بگیری اون همه آدمی رو که توی شرکت نمیشه تحملشون کرد رو یک جا دعوت کنی خونه ات....؛ خب مگه من اعصابم رو از سر راه آوردم؟! بعد هم رپزی یک بارر زنگ که هر جور شده بیا و از خونه شما تا دربند که خلوته و راحت می رسی و .... خب منم که اصولا مهمانی همکاری با اخلاقیاتم سازگار نیست‌ چه برسه با همکارانی که به سختی همدیگه رو تحمل می کنیم و میدونم که قراره فخر فروشی زندگی جدید باشه و حرف و حدیث سر و وضعت تا مدتها اداه خواهد داشت و .... خب متاسفانه شهامت صراحتا " نه" گفتن رو نداشتم و متوصل به انشاله و وضعیت اسکن بابا شدم و بعد از اصرارها و انکارها، خدا دلیل بهتری جور کرد و بهانه پای در گچ مامان جان و مراسم ختم مادر زن دایی جان رو گذاشت پیش روم تا بتونم رسما اعلام کنم که نمیام، هرچند که تا خود چهارشنبه هم روزی دوبار، دعوت تکرار می شد! 

از این نگاه بالا به پایین و پز ثروت همسر جدید و نمایش لوازم لوکسی که همسر مرحوم همسر جدید زحمتش رو کشیده، واقعا عصبانی هستم، اما خوشحالم که نرفتم و نذاشتم اعصابم بیشتر از این خراب بشه و خوشحالتر بودم اگرمی تونستم بگم: نه. نمیام.‌یعنی دلم نمی خواد که بیام ...

پروردگار مهربانم، مرا  از شر همکاران بد، خصوصا همجنسان پر مدعا حفظ کن.

پ.ن. بدیهی است که دور از ذهن نیست اگر روزی در جمع کوچک و سلامتی از همکاران حاضر بشم، آدمهایی که اگر امروز، کار نباشد، کلی حرف برای گفتن داریم و اگر فردا همکار نباشیم، بی خبر از هم نخواهیم بود....

من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 15:50