برای کاری، باید بعد از ظهر ماشین داشته باشم و با سرویس نمیرم سر کار. سر صبحی که با پراید جان میزنم بیرون، صدای عجیب چرخ ها خبر از پنچری میده و مبهوت می مونم که سر صبحی چه کنم؟ خب میدان پایینی و خیابان اون طرفی پر از تتمیرگاه هست، اما این موقع صبح؟!
خلاصه جایی پیدارشد که کارش رو شروع کرده بود و با تایر کنترل باد شروع کرد و مشکل از پنچری نبود و بعد جک و بالابر و نهایتا قطعه پلاستیکی گیر اقتاده داخل تایر و ...
و تمام این مدت من فکر می کردم که چرا باید آدم این همه تنها باشه در موقع مشکلات و بعد یادم اومد به زمانی که متاهل بودم و مواردی که پراید جان اذیت کرد و نهایتش شد تماس با امداد خودرو و یا اون باری که شب قبل با هم برگشتیم و صبح من بودم و چرخ خوابیده روی زمین و تنهایی و پول دادن به کسی که از آژانس سر کوچه بیاد و پنچری بگیره، چون اونقدر مهره چرخ سفت بسته شده بود که تنهایی نتونستم بازش کنم و ... و بعد فکر کردم که در تنها نبودنم هم چقدر دست تنها بودم، و هیچ فرقی نخواهد داشت بودن کسی در کنار آدم یا نبودنش....
من و روزها...