برای امروز جمعه، یک عالمه برنامه داشتم.بعد از این دو هفته اعصاب خردی و افسردگی و ناراحتی ومراسم تدفین، دیدار وحرفهای دیروز با یک دوست نازنین، برام انرژی کافی فراهم کرد که امروز رو به خودم برسم: از پختن چند جور غذای دلخواه و تمیزکاری خونه تا خوندن کتاب. برای خود خودم.از صبح هم بد شروع نکردم. اما بعد از شنیدن رادیو جم.عه های گروه خانم نویسنده، نمیدونم از کجا وچطور،ادامه اش رفت روی آهنگ ماه و ماهی و از اون جا یی که برای من، این شعر و آهنگ فقط "تو" معنی میشه، حالم سخت دگرگون شد و تمام.... حالا من موندم و یک عالمه کار انجام نشده و حال خرابی که از صبح جمعه شروع شد؛ به جای غروب جمعه بدون تو و چای صورتی رنگ .....
در من زنى است
که عادت کرده خودش آرامش به خودش هدیه دهد،
خودش دست لاى گیس هایش کند و به صداى دلش که دست هاى دیگرى را طلب میکند، گوش ندهد؛
در من زنى است
که تارهایش بلند و دستش از آرزوهایش کوتاه میشود،
زنى که عوض دوست داشته شدن،
تنها گذاشته شد.
چه فرق است بین آرامش آغوش خودش
و آرامش تن کسى،
بین دست هاى بى جانش و انگشتهاى داغ یکى،
بین کوتاهى قدش براى رسیدن به آرزوها و بلندى موهایش ..
فرقش کوچک است،
اندازه کسى که باید دوستش میداشت و عوضش،
تنهایش گذاشت ...
البته این شعر خانم جوادی محترم، اما من که دیگه حتی موی بلند هم ندارم، چه برسه به آرزوی بلند!!
من و روزها...