یک روز طولانی .....

ساخت وبلاگ

باید برای تمدید گواهی نامه می رفتم. عصر هم که کلاس عکاسی بودو مرخصی ساعتی لازم. سونوی چکاب هم که همینطور مونده بود. این شد که از فرصت تعطیلات کارخونه استفاده کردم و بعد از یک شکایت طولانی به معاونت محترم از سیستم شرکت، مجوز یک روز مرخصی و استراحت رو گرفتم و دوشنبه طولانی من شروع شد:

اول صبح رفتم مدارک تعویض گواهینامه رو دادم و فرمها رو گرفتم برای تایید پزشک. بعد نوبت تعویض سیم کارت همراه اول به نسل جدید بود، بعد یک سر به دفتر خدمات نزدیک و پیگیری کارت ملی. گفتن باید برم پست آزادی. برگشتم خونه و پراید جان رو گذاشتم و راهی شدم. پست آزادی گفت اون دفتر اشتباه کرده و باید بری سراغ جایی که ثبت نام کردی تا ببینی چرا ردی از کارتت ثبت نشده. حالا کجاست؟ شرق دور! پس باشه برای یک وقت دیگه! راهی بیمارستان میشم و‌نوبت طولانی سونو و‌ماموی چکاب. اشک و چرک یکی از چشمها از دو روز قبل سرازیره و متخصص لازم. سری به کلینیک بیمارستان میزنم و کو تا نوبتم بشه. بالاخره بعد از کلی نوسان بین سه تا واحد مختلف بیمارستان، کارم انجام میشه و جوابها رو میگیرم و نسخه در دست، می زنم بیرون. تا کلاس دو ساعت و نیم فاصله هست. خونه رفتن که صرف نی کنه. دلم میخواد برم سینما و رگ خواب رو ببینم. اما به ریسک نرسیدن به سانس یا تاخیر کلاس نمی ارزه. نهار هم که نخوردم. تصمیم میگیرم از بیمارستان دی، پیاده راه بیفتم و بیام سمت میدان ولیعصر و‌ کلاس. آروم آروم و قدم زنان راه می افتم و‌میام. گرسنگی فشار میاره و دلم میخواد تنهایی برم یک رستوران. رستوران لوکس که گرونه، کبابی که تمیز نیست،فست فود که نمیشه، جیگر خیییلی دلم میخواد، اما به بهانه تب کنگو، اون گزینه هم کنار میره. حالا اصلا هم فکر نمیکنم که از پاییز گذشته قرار بود هوا که خنکتر شد با یک نفری بریم جگر بخوریم و نرفتیم و من هم دیگه نتونستم لب به جگر بزنم...... مغازه ها و غذا خوری های مختلف رو یکی یکی رد می کنم. دیگه نوع غذا برام مهم نیست، ترجیح میدم جای مناسبی باشه. خب ناسلامتی تا الان تنهایی بیرون غذا نخوردم! یا با دوستان و طی قرار خاصی بوده، یا نهایت ساندویچ رو گرفتم و تنهایی توی پراید جان با حیاط بیمارستان خوردم! یکی زیادی به خیابون دید داره، یکی داخلش خیلی شلوغه، یکی زیادی خلوت .... هیچ گزینه ای انتخاب نمیشه و من هم همچنان سرپایینی میام و گرسنه تر میشم. بالاخره یک مرغ سوخاری رویت میشه که داخلش چند تا خانم نشستند. گزینه بدی به نظر نمیاد: اونهم برای من کههم مبخوام تجربه جدید داشته باشم، هم هنوز به خودم سخت گیرم و سنتی فکر می کنم! و این طور میشه که اولین تجربه غذای رستورانی بیرون رو هم به دست مبارم، اونم بالای چهل سالگی! بعد هم که ادامه پیاده روی و خرید هدیه تولد همکار جان و کلاس و شب بعد از هفده هزار قدمی که راه رفتم، خسته و له و لورده می رسم خونه!

*پ.ن.۱: همه جا رو بدون چادر رفتم، از سر صبح تا خود شب...

*پ.ن.۲: طی یک اقدام انقلابی، اسمت از لیست خواص ستاره خورده حذف شد. سخت بود، اما خب وقتی نیستی، چه فرقی داره خاص باشی یا نه ....

من و روزها...
ما را در سایت من و روزها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7bagheatlasi5 بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 22:05