من و روزها

متن مرتبط با «یکی به من میخندد» در سایت من و روزها نوشته شده است

به دومین روز بهار خوش آمدید یا همچنان دیر می رسیم!

  • جمعه 2 فروردین 1398 ساعت 07:49 , ...ادامه مطلب

  • دل نازکی که من باشم....

  • - از صبح میخواستم برم پیشش و حضوری تولدش رو تبریک بگم. فرصت نشد. بالاخره سر ظهر زنگ زدم. هنوز حرفم تموم نشده، شروع میکنه و قربون صدقه رفتن که تو چقدر خوبی و چطور همه خوبی ها توی یک آدم جمع شده و کاش ت, ...ادامه مطلب

  • غیرمنتظره، بی برنامه

  • وقتی همینطوری و از آسمون، یک دفعه یک روز تعطیل میاد وسط تقویم آدم می نشینه، خب خیلی خوبه. این که الزاما باید خونه باشی و بیرون نرفت هم بهتر! کلی کار عقب افتاده و برنامه های سرگرم کننده هست که میشه بهشون فکر کرد. از رسیدگی به خانه و شروع زودرس خانه تکاتی، تا مرتب کردن کتابهای کتابخانه و داخل کمدها. از کارهای مانده روی لپ تاد، تا دیدن فیلم و خواندن کتاب و به روز کردن وبلاگ! اما خب وقتی برق چندین بار چشمک زده و مجبوری خیلی از لوازم رو از مسیر برق خارج کنی و از صبح هم شوفاژ سرده و چهاررتا لباس رپی هم پوشیده هم کفایت نمی کنه و ناچاری مورد فعلی ( همون کیسه آب گرم سابق)  به بغل بری زیر پتو، دیگه انتخاب های چندانی نخواهی داشت!!پروردگار مهربان، بارش نعمت و رحمتت رو شکر. خیلی هم شکر. اما شما که می دونی ما بی جنبه ایم و همیشه تاریخ غافلگیر شدیم، میشه بی زحمت کم کم نازلش کنی؟ اون سر دنیا، خواهرجان با  نیم متر برف باریده و دمای منفی سی، ماشین جانش رو پارو می کنه و میره سر کار، حق داره باور نکنه ما به خاطر یک وجب برف، چطور همه چیزمون مختل شد! پس لطفا در حد بضاعتمون، نعمت ها بفرست، به لیاقت ما نه؛ به بزرگی خودت ....پ.ن. بی ربط: یک زمانی، معجزه مرور زمان رو باور نداشتم. اما وقتی دیشب مجبور شدم برای یادآوری دقیق تاریخ، به صفحه وسط شناسنامه ام رجوع کنم و بفهمم که نهم بهمن درست هست، نه هشتم؛ دیگه هیچ, ...ادامه مطلب

  • خدا چقدر دش.من داری......

  • بچه که بودیم، گاهی بابا برامون قصه تعریف می کرد. قصه هایی که هر وقت به مامان می گفتیم از اونها برامون تعریف کن، می گفت من از اون "چرت و پرت" های باباتون بلد نیستم. وقتی بابا تعریف می کرد و تعریف جدید با قبلی کلی تفاوت داشت، می فهمیدیم که چرا مامان  اون قصه ها،  رو"چرت و پرت " نامگذاری کرده بود: تراوشات ذهنی بابا در اون لحظه بودند و خودش هم آخرش اعتراف می کرد که " چرت و پرت" هام تموم شد؛ البته اگر وسط تعریف کردن قصه، خوابش نبرده بود!  یکی دو تا از این قصه ها، داستان چند تا آدم / دوست بود که مسابقه دروغگویی میذاشتن و قرار بود هرکسی دروغ بزرگتری بگه، جایزه رو بدن به اون، غالب وقتها هم وسط یکی از دروغهای بزرگ یک نفر، بقیه حپصله شون سر می رفت یا از سر تعجب، همون وسط داستان، مسابقه رو تموم میکرد و جایزه رو می دادن به شخصی که وسط قصه اش بودن و‌میگفتن جایزه مال تو، ما توان بافتن دروغهایی به این بزرگی رو نداریم...... فکر می کنم حکایت این روزها / سالهای ماست. از کوچک و بزرگ، اونقدر دروغ ریز و درشت و آمیخته به اعتقاد و سیا.ست و مذ.هب و عقل و ..... میگیم و می شنویم، که دیگه تقریبا به هیچ هیچ خبری نه اعتماد هست و نه باور. حالا اونهایی که این دروغها رو میشنون و وحشت میکنن از این حجم تخیل و توهم و دروغ به کنار، حکایت اونهایی که باور می کنند و استناد میکنن بهش، قطعا عحیبتر و جالبتر از بقیه خواهد ب, ...ادامه مطلب

  • پروژه ای به نام کارت ملی، به درازنای یک سال!

  • شنیده  بودم که باید نوبت گرفت و انتظار طولانی هست و ..... این شد که حدود شهریور ماه پارسال، توی یکی از دفاتر نزدیک خونه اسم و شماره تلفن گذاشتم و‌منتظر موندم خبرم کنند، اما خبری نشد که نشد. وقتی مامان و بابا و مادربزرگ، رفتن یک دفتر سمت شرق تهران و کارشون فوری انجام شد و خواهرها هم همونجا مدارک دادن، قراررشد برای من هم یک پنج شنبه نوبت رزرو کنن که همونجا ثبت نام کنم. هفته اول، سیستم مشکل داشت. هفته دوم گفتن که‌پنجشنبه نمیشه! برات چهارشنبه رزرو می کنیم و به عنوان تاخیری، پنح شنبه بیا. صبح پنج شنبه بهمن ماه همان و برف نشسته در کوچه و کفش های لیز من و کلاس ظهر، باعث شد ساعت یازده صبح بالاخره موفق بشم برسم. اما دو تا خانم مسیول ثبت نام  چون مراجعه کننده ای نذاشتن؛ رفته بودن مغازه های اطراف خرید و موبایلهاشون هم روی میز بود و بالاخره بعدذاز نیم ساعت معطلی، کار شروع شد و خدا رحم کرد که فقط من یک نفر بودم. عکس انداختند و اثررانگشت گرفتند و سیستم قطع! دفعه بعدذثبت نشد، دفعه بعددمشکل داشت، .... خلاصه بعد از هشت نه بار طی فرآیند طولانی اثر کرفتن از تک تک و‌مجموع همه انکشتان و تنها دو دقیقه مانده به دوازده ظهر و‌پایان ساعت کاری سیستم جامع ثبت احوال، بالاخره مشخصات ما در سامانه کارت ملی ثبت شد! خلاصه گذشت و‌گذشت و شش ماه شد و‌خبری از اس ام اس کارت ملی ما نشد! بعد اون روز طولانی تیرماه و تعویض , ...ادامه مطلب

  • اندکی بهت....

  • امروز به طرز عجیبی، از طرف یک دوست قدیمی سال سخت هشتاد و هشت، بلاک شدم؛ به جرم انتقال خبر خوب مادر دوقلوها شدن یک دوست مشترک، در حالی که خبر از مشکلشون باهمدیگه نداشتم .....هنوز توی بهتم، بلاک شدن به این دلیل بی پایه از یک طرف، دیدن این رفتار از دوست فرهیخته و با کمالاتم، از طرف دیگر .....حالا نمیدونم ایمیل بزنم و عذرخواهی کنم، یا عکس العملی نشون ندم، شاید حتی آدرس ایمیلم هم بلاک شده باشه .... ,اندکی ...ادامه مطلب

  • بازی ظهر پنج شنبه

  • زندگی همه ی ما کم و زیاد پر هست از اما و اگر و شاید ...به خیلی هاش  شاید رسیدیم ..و خیلی هاش هم نه ..این بازی بازی اگر هست ...برای هر اگر ..یک جواب یک خطی یا یک جمله ..یا کلمه حتی؛ ,بازی,شنبه ...ادامه مطلب

  • من و توهم پنچری سر صبحی

  • برای کاری، باید بعد از ظهر ماشین داشته باشم و با سرویس نمیرم سر کار. سر صبحی که با پراید جان میزنم بیرون، صدای عجیب چرخ ها خبر از پنچری میده و مبهوت می مونم که سر صبحی چه کنم؟ خب میدان پایینی و خیابان اون طرفی پر از تتمیرگاه هست، اما این موقع صبح؟!  خلاصه جایی پیدارشد که کارش رو شروع کرده بود و با ت,توهم,پنچری,صبحی ...ادامه مطلب

  • مثل لبه پرتگاه

  • زمانی که آدمی زاد، در انتخاب بین عقل و دل قرار میگیره، شرایط خیلی سختی داره. خصوصا وقتی نتونی تشخیص بدی که صدای عقل هست یا غرور. یا از اون طرف دل حرف می زنه یا ترس از تنها موندن. و از همه بدتر وقتی هست که بین عقل و دل، متمایل به دل هستی و متهمی که حسابگرانه رفتار می کنی؛ اون هم از طرف کسی که خودش مدعی هست پای دلش درمیونه اما حز نشانه های عقل، چیزی رو در رفتارش نمی بینی ..... پ.ن: کاش جمعه و تعطیل باشد، اما غروبش هرگز نیاید؛ وقتی همراه  نوشیدن چای صورتی نیست...... , ...ادامه مطلب

  • شنبه ی .....

  • شنبه 17 تیر 1396 ساعت 07:09 از غروب جمعه، دارم یک عالمه غم و دلتنگی  رو به شنبه منتقل می کنم. خدا به این شنبه بی انگیزه و افسرده، رحم کن, ...ادامه مطلب

  • به این اختراع نیازمندیم!

  • بیشترین حجم فکر، وقتهایی هست که آدم امکان نوشتن نداره: پشت فرمان ماشین، موقع پیاده روی، ظرف شستن، قبل از خواب و .... بیشترین فکر و حرف و حتی جمله بندی مناسب نوشتن، دقیقا همین وقتها میاد سراغ آدم و‌امکان نوشتن نیست و بعد هم دیگه یا از یادش میره، یا حس و حال نوشتنش نیست‌ ، یا هر کاری می کنه، دیگه جملا, ...ادامه مطلب

  • عادت می کنیم به زندگی بی ... ؟

  • قرار بود به حضورتون ، عادتم بدید. خواسته بودم که همیشه  بودنتون رو حس کنم  اما بر عکس کردید!  چه زود دارم عادت می کنم به نبودنتون.  نکنه یکی از همین روزهای پیش رو، زندگی بدون تو رو بلد بشم؟.... , ...ادامه مطلب

  • نوشتم، پاک کردم؛ من گفتم؛ او نشنید

  • میگن دارید فکر می کنید؟ می نویسم: تفکر در تنهایی، کار عرفا و پیغمبرهاست برای خودشناسی. برای شناخت آدم ها، باید باهاشون معاشرت داشت.؛ پاک می کنم. می نویسم: وقتی آدم توی تنهایی با خودش فکر می کنه، خیلی هم از اوضاعش راضیه و دلیلی برای ترک تنهاییش نمی بینه. فقط یک ارتباط قوی و مثبت، میتونه انگیزه لازم ر, ...ادامه مطلب

  • تو جام آوردی، من جان ....

  • دیروز روی سینی میوه فروشی، آلبالو دیدم. یک کم قرمز و رنگ پریده تر از آلبالوی رسیده؛ اما به هر حال آالبالو بودن. و این یعنی عاقبت، فصل آلبالو هم رسید ....... , ...ادامه مطلب

  • خدایا اوضاع را به خیر بگردان

  • لباس فرم زمستانی مان را که گرفتیم، همزمان شد با درگذشت ناباورانه آیت الله. لباس فرم نازک تابستانی مان هم شد روز حمله بی گاه تر.وریست ها. برای آرامش دنیا هم که شده، انگار بهتره با همون مانتوهای خودمون بریم سر کار. * خدای مهربانم؛ شکر بابت همه نعمت هایت. نعمت بزرگ سلامتی جسم و روح رو از عزیزان من  دریغ نکن. می دونی که بیش از همیشه، محتاج نگاه مهربانانه و الطاف خاصه ات هستم؛ خصوصا برای خواهران در غربت و دلتنگم...... , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها